شاید از محدود چیزایی بود که طعم زندگی میداد . گاهی پیش اومده از زندگی کسی تو دور و اطرافتون انرژی بگیرید و بفهمین چقدر میشه با امکانات کم بهترین و صمیمی ترین زندگی من با خودمُ داشته باشید؟ . یه خونه نه چندان بزرگ . پر از گلدونای بزرگ و کوچیک . طوری که رنگ سبزشون غالب باشه . یه رومیزیه دست ساز رنگی رنگی . یه گربه ی پشمالوی خوابالو . یه آشپز خونه ی کوچیک . پر از ظرف و ظروف قدیمی و سنتی . یه تلوزیون بزرگ ( از ابعاد تلوزیون استثناعن نمیشه کوچیکشو انتخاب کرد:)) ) که فیلم ترسناک یا درام آی روتین وار ِ نمکی بتونه سرگرممون کنه . یه اتاق نور گیر . یه تخت با روتختی ِ رنگی رنگی .
رنگ دیوارم مشخص نیس. بس که نقاشی هات پرشون کردن . یه کادر بزرگ درس روبروی تختت . پر از عکسای ثبت بهترین روزا . یه میز پر از وسایل نقاشی . یه ریل لباس ِ ساده که لباسای رنگی رنگیت پرش کنه .
یه پنجره ی گنده که ترجیحا شاخ و برگِ یه درخت شبا خوفناکش کنه .
الان که توصیفش کردم نه دلم خواس تنها توش باشم . نه خونه ایده ال کنار خونوادمه ( شاید چون خیلی کوچیک و مخالف سلایق مادرجانه ) . نه میشه یار توش جا داد .
یه هم خونه ی مونث یا مذکر فرقی نداره . فقط درک شی. هیجان و شور زندگی ُ هر صبح تو چشاش ببینی . تو غر بزنی اما اون نه . تو ناراحت باشی اما اون نه . سر تموم تصمیمات تشویق بشنوی . سر تموم بی اعتماد بنفسی آ تعریف بشنوی .
شاید جالب باشه همه ی اینا از یه چای ذغالی بهم القا شده .
طعم غذا میتونه مکان و زمان ذهنتو تو دستش بگیره .
بوی عطر قدرتش بیشتره البته .
+پ.ن: ضمیرای داغونمم قابلیت لقمه کردن داره :|