بدترین روزای عمرمو میگذرونم. هیشکی نیس براش این دغدغه هام تکراری نشده باشه. درک نمیشم. سرکوب زیاده. خیلی غمگینم. هرچی خوشبحالیه ماله رقیبامه. دارم به همه چی دلسرد میشم. چطور حسای خوب و نگه داشت. وقتی دل زده میشی. دل زده میکنیشون . یجا نشستی تو خونه. انتظار داری یکی پیدا شه از ته دلش بخاد بت کمک کنه. دوست داشته باشه. خودخواه نباشه. غر بزنی نبُره ازت. یچیزی خابیده رو دلم. سنگینیِ زیاد. فشردگی. نه خونواده ای. نه دوستی . تو برای هیشکی مهم نیسی. شاید از دور بتونی یکم مورد کنجکاوی قرار بگیری. هرچی نزدیک تر میشی ارزشات کمتر میشه. نمیدونی چیکار کنی. متنفر میشی ازشون. اما اونا هیچ حسی خرج نمیکنن واست. فراموش کردنت راحته مَن. قبول کن هیچ خصوصیت جالبی نداری. قبول کن هیچ نقطه قابل اتکایی نداری. جای اونا باش. چرا باید تحملت کنن؟
موهامو دلم میخاد از ته بزنم. منفورتر ازینم بشم.
شمال بارونه^-^ از ۱ ظهر تا الان بیدارم و دارم دریای آبی میبینم. یهو دیدم صدا شالاپ شالاپ میاد. دیدم باهرونه. بوی خاکم که نگم دیگه. من خیلی خرم که اینهمه چیزمیزای هیجان انگیزو ول کردم چسبیدم به رفتارِ چارتا احمق.
واقعا حس خوبی دارم .
نفرت و کینه کلِ من شده. خستم واقعا. منفور تر از من خودمم. کاش مث باقی قدرت ول کردن و ساده گذشتن داشتم. یه بازندم. یکی که آویزونِ عواملِ بیرونیه. کل احساساتش به اونا بستگی داره. اراده ناچیز.اعتمادبنفس ناچیزتر. حس میکنم کل زندگیمو باختم. کنکورهم که نتونسم و وقتی به سال بعد فک میکنم با این روحِ خسته و داغون تر از قبل شک میکنم به موندنم.
بغض دارم.
همه خوب میتونن بعد هر اتفاقی خودشونو جموجور کنن. موفق شن.فراموش کنن.
منِ احمق..
واقعا از حرف پرم. هیچ کسم باقی نذاشم واسه این روزام.
خستم از نوشتن.فقط یکی با کلی حسای گوه مچاله شده تو خودش. و هیچ اتفاق خوبی انتظارشو نمیکشه.
بیشتر بندباز ها موقعی میمیرن که دارن میرسن.
اونا فکر میکنن رسیدن اما هنوز روی کابل هستن.
اگه سه قدم واسه رسیدن داشته باشی و اون قدمها رو مغرورانه برداری ٬ اگه فکر کنی شکست ناپذیری.
خواهی مرد.
+ قسمتی از the walk.